باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

باربدي آقا

دوش حموم

امروز هوا باروني بود و بعد از ظهر پارك نرفتيم و خونه مونديم. تو خونه كلي بازي كرديم. از پازل گرفته تا همه جوره بازي. ساعت حدود هشت شب  بود كه رفت دستشويي . برنامه داريم هر وقت مي ره دستشويي. بعد شلنگ آب رو برداشت و بر عس گذاشت سر جاش و گفت: حالا شد دوش حموم. مامان بيا حموم بريم. گفتم : كي بهت ياد داده؟ گفت پيماني.  با بدبختي راضيش كردم كه بياد بيرون. داشتم خشكش مي كردم كه بابايي اومد.  بهش گفت تو اين كار و يادش دادي؟ گفت بخدا نه. اين هر كار بدي كه انجام مي ده مي گه پيماني يادم داده. بعد كلي با هم خنديديم. ...
5 ارديبهشت 1390

دقت

امروز رفتيم خونه مامان بزرگ بعدش هم بيرون براي خريد شكلهاي مختلف بن تن. (ديگه مجبورم كرد.) توي راه عمه رو ديديم. تو كوچه عمه اينا يهو يه مغازه رو نشون داد و گفت: مامان ديروز تو اين مغازه، تو به اين آقاهه گفتني آقا روغن الف داريد. همينجوري موندم و شروع كردم به چلوندنش كه دخترعمه ام گفت چي شده كه بهش توضيح دادم كه سه هفته پيش من از اين فروشنده پرسيدم روغن الف داريد؟ واقعاً دقت و حافظه بچه هاي اين دوره زمونه مثال زدنيه. بعدشم رفتيم براي عمه اينا خونه ديديم و بعد رفتيم پارك و يه نيم ساعتي بوديم و بعد خريد بن تن و تا رسيديم خونه. مامان بزرگ گفت مجتبي و مامانش رفتن پارك دنبال شما. كه باربد هم داد كشيد كه بريم پيش مجتبي. رفتيم پارك هم كلي...
4 ارديبهشت 1390

آدم شدن

رفتم خونه ديدم خوابه. بعداز ظهر داشتيم حاضر مي شديم بريم پارك، تلويزيون درمورد يه پسري كه رتبه شش كنكور رو گرفته بود و جشنواره خوارزمي برنده شده بود و از بچگي اهل مطالعه بوده، برنامه اي مي داد. به باربدي آقا گفتم : مامان ببين بزرگ شدي بايد اينجوري بشي. بايد خيلي اهل مطالعه باشي. برگشت بهم گفت: بزرگ شدم مي خوام آدم بشم. پيماني گفته. (شب از بابايي پرسيدم گفت نه بابا من نگفتم). گفتم: نه آدم هستي بايد اهل مطالعه بشي و اون هم داد كشيد و گفت: نه مي خوام آدم بشم. البته كه بچه راست مي گه آدم شدن خيلي مهمتر از نابغه شدن هست. واقعاً درسته كه مي گن حرف راست رو از بچه بپرس. رفتم كه خودم حاضر بشم ديدم از توي كمد ديواري اتاقش واكس آورد. پرسيد...
3 ارديبهشت 1390

نی نی

از هشت صبح بيدار بود و با هم تو خونه بوديم بعد از ظهر حاضر شد با چرخش برن پارك كه رفتن حياط ديدن داره بارون مي ياد با كلي نق برگشت خونه. شب هم مثل هميشه ديدن مختار نامه رو كوفتمون كرد. باباش ازش می پرسید: باربد نی نی دوست داری؟ می خواهی مامان یه نینی بیاره؟ باربد هم داد می کشید و می گفت: نه. نه . هر چی می گفت. باربد می گفت نه. کلی خندیم و به بابایی گفتم: خدار و شکر پسرم با من هماهنگه.   ...
2 ارديبهشت 1390

لطیف

صبح با هم رفيتم پارك خيلي خوش گذشت بعدشم نهار درست كرديم و خوابيديم شب هم رفتيم خونه مامان بزرگ كه حسابي بهش خوش گذشت. يه كتاب جغرافي خونه مامان بزرگ بود كه گسل زمين و لايه هاي زمين رو نشان ميداد. انتهاي اون هم يه درخت بود. باربدي آقا اين عكسو نشون خاله نرگس داده و گفت: از اينجا (گسل رو نشون مي داد) ميري ميري ميري ميرسي به اون دِاَخت (درخت) اونجا آلبالو داره. انگور داره. سيب داره . ميوه داره. كه خالش هم كلي ذوق كرد . باربدي آقا هم مي دونه خاله نرگس خيلي لطيف تشريف دارن.     ...
1 ارديبهشت 1390

خطر

نصف شب با صداي باربد از خواب بيدار شدم تو خواب مي گفت: مامان برام كادو تولد چي مي خري؟ گفتم حتماْ بیدار شده. دیم نه خوابه خوبه. امروز روز خوبي نبود چون بعدازظهر كه رفتيم پارك بعدش رفتيم ميوه فروشي، مي خواستم كاهو بردارم (درحد چند ثانيه) كه يهو ديدم نيست. اومدم بيرون ديدم وسط خيابون داره مي دوه و يه ماشين هم چراغاش روشن، داره مي ياد. منم داد كشيدم و صداش كردم و دويدم دنبالش. همه از مغازه اومده بودن بيرون و ما رو نگاه مي كردن. خطر از بیخ گوشش رد شد. حالا تو صف حساب کردن ایستادیم. یه آقایی نوبتشو به ما داد. و باربد هی دور خودش می چرخید. دست می زد توی کیسه میوه آقا جلوییه. هی این آقا بهش می گفت: نکن عمو. باربدی آق...
31 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد